ای روز بــــرآ...

ساخت وبلاگ
امروز اون باریستایی که از شدت سخت پیدا شدنش به نیمه گمشده رئیسم تبدیل شده بود از صبح اومد و مشغول شد. حالا دیگه کل سالن رو بوی قهوه بر میداره (من بیچاره نَفسوک کم با بوی کباب رستوران نزدیکمون شکنجه می‌شدم بوهای جدید هم اضافه شد!) پرسید یکی میخواین؟ مودبانه رد کردم و نگفتم که با مصرفش چقدر وحشی می‌شم. ولی خب اون تعارف حساب کرد و یکم بعد بی‌هیچ حرفی یه فنجون بزرگ لته به ضمیمه آرت یاوانایی گذاشت سر میزم!  تشکر کردم و به منظره روبه‌روم خیره شدم. قهوه با پس زمینه قفسه‌های کیپ تا کیپ کتاب! یه کتاب هم کنار دستم از یکی نشرهای محبوبم و خودم که تا خرتناقم تو رویاهای نوجونیم احاطه شدم البته با شکلی کاملا متفاوت! نتونستم به وسوسه غلبه کنم و چند تا عکس گرفتم. راستش برای یه لحظه بی‌خیال قانون "خوشبخت باش و نذار کسی بفهمه" شدم و خواستم یه جایی به اشتراک بذارم؛ با کپشن «محل کار تراز!» اما خیلی زود نظرم برگشت. جوابش هم خیلی ساده است: با وجود تمام این حرفا، از این قضیه احساس خوشبختی نمی‌کنم! من فکر می‌کردم تو این موقعیت قاعدتا باید کیفم کوک باشه اما فقط رضایت معمولی نصیبم شد!  تا این جا در این حد جلو هستم که می‌دونم این اونی نیست که بهم حس زنده بودن میده. اما خب... فعلا هستم. پ.ن: اگه براتون سواله باید بگم که بعله! همون‌طور که انتظار می‌رفت وحشی شدم و همین که تا این ساعت با کسی دعوا نگرفتم، به جایی نکوبیدم یا زیادی فعالیت نکردم جای شکر داره. من عین اون سنجابه‌ام که نباید بهش کافئین می‌دادن! *از شعر مجمدعلی بهمنی: پی آن حادثه نادره‌ای می‌گردم / که مجالی نگذارد به پشیمانی من ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 12:36

داشتم یه مجموعه جستار (فتحه، ضمه، هرچی عشقتون میکشه بذارین ولی اگه جای رودرواسی داری بودین جُستاره) درباره تجربه زندگی تو دو زبان مختلف رو میخوندم از نشر اطراف. نویسنده ژاپنی بعد مهاجرتش به آلمان از مواجهه زبان‌ها تو ذهنش گفته بود. بخش جالبش برای من اونجاییه که داره درباره نوشتار ترجمه ژاپنی در باب یه شعر آلمانی میگه! به صورت خلاصه کلماتشون بیشتر از اینکه متشکل از الفبا باشه به ایدئوگرام نزدیکه و یه مفهوم رو منتقل می‌کنه. از یه شعری گفت به نام "هفت رُز بعدتر" و تو این شعر هفت تا مفهوم وجود دارن که تو ترجمه ژاپنی واژه‌هاشون از کاراکتر 門 استفاده شده. این رادیکال به معنای "دروازه" است و دقت کنید که شعر آلمانی چندان چیزی درباره دروازه نمیگه. در هر بند مفاهیم خاصی به کار رفته: آستانه، دروازه، شنیدن، گشودن، فاصله، پرتو افکندن و تاریکی اما تو کانجی هر کدوم از این کلمات در ترجمه ژاپنی، "دروازه" حضور داره! برای مثال شکل نوشتاری شنیدن به این صورته:  聞 اونی که احاطه  اش کرده "دروازه" است و اون کانجی وسطی هم به معنای "گوش"عه. پس تو ذهن این مردم شنیدن یعنی گوشی که در آستانه ایستاده! یا مثلا تاریکی  闇 که یه جورایی از همه بیشتر دوسش داشتم و خیلی رمزآمیزه چون اون چیزی که بین دروازه قرار گرفته یک "صدا" است. تاوادا درباره‌اش اینطور میگه: «تاریکی که به لحاظ زبانی بازنمایی‌پذیر نیست، شاید پشت دروازه‌ای باشدکه نمی‌توان پشتش را دید، زیرا صدایی در راه ما (یعنی درست زیر دروازه) قرار گرفته است...صدا دروازه را پر کرده اما خودش هم رسانه‌ایست که این سوی در را به سوی دیگرش پیوند می‌زند.» و این یعنی از راه واسطه ای که ظاهرا مانع رسیدن به اون سمته میشه از دنیای ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 12:36

سریال جدید داریم! یه موضوع مبتلابه: آن‌چه درباره خود هرگز نمی‌انگاشتم و روزگار فرمود: زرشک!قسمت اول: حتما پیش اومده با یه موضوعی یا رفتاری از دیگران مواجه بشین، بعد اون مسئله تو ذهن‌تون اونقدر از دنیای شما و ارزش‌های شما فاصله داشته باشه (اونم در محور Z) که از اون بالای قله یه "پوف"ی، آشکار یا نهان، تحویل صاحب فعل بدین. حتی ممکنه سری به تاسف هم تکون بدید و بگید پس این ذائقه‌ها کی قراره رشد کنه. و در تکمله بفرمایید: هیچ وقت نفهمیدم از چیِ "این" لذت می‌برن! تا اینجا شما در جهان با کلاس خودتون غرقید و از اون "این" یه کهکشان فاصله دارید. اما...اوضاع وقتی جالب میشه که زندگی‌تون تغییراتی می‌کنه و ذائقه شما نیز...تبدیل میشید به آدمی که نه تنها  "این" رو دوست داره، بلکه از تجربه و صحبت درباره "چیِ این" بسیار هم لذت می‌بره. یه روزی می‌رسه که ناخودآگاه اون خاطره تو ذهن‌تون میاد و نمی‌دونید به خودتون هم پوف کنید یا بخندید و شل کنید.  شاید مثال بزنم واضح‌تر بشه: مورد اول: یه بار رفته بودم شهر کتابی تو مرکز شهر. محاصره شدن بین اون همه کتاب از هر موضوعی کمی به آدم حس نادانی میده. همینجوری که تو بحر "چقدر چیز هست که من نخوندم" مغروق بودم دو، سه تا از دخترای فروشنده شروع کردن راجع به یه موضوعی صحبت کردن. اول توجهی نکردم اما با شنیدن اسم شخصیت‌ها و آثار معروف نمایشی و ادبی حساس شدم. یکی داشت می‌گفت دیشب رفتیم فلان امشب بریم بیسار (به جای فلان و بیسار نام نمایشنامه محبوب خود را بگذارید) همین‌طور که درباره فلان و بهمان و بیسار حرف می‌زدن پیش خودم گفتم چقدر فاخرن! هم کتاب‌فروشن هم هر شب میرن تئاتر! کمی که صحبت کردن نمی‌دونم چرا فلان و بیسارشون دارای طعم و سرویس شد!! متوجه ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 12:36

داشتم کامنت‌هارو می‌خوندم و نمی‌دونم چرا یهو دلم برای پیام‌های پینگ‌پونگی فیلسوفانه با ادل تنگ شد!

اگه هنوزم منو دنبال می‌کنی یه خبر از خودت بده...آخرین آدرست به قهقرا رفته.

اگرم کسی در جریانه که کجاست یه خبر بده.

ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 16:13

این دنیا واقعا جای عجیبیه! در نگاه اول خیلی گل و گشاد و سردرگم کننده است! با این همه آدم و این همه سلیقه! مثل یه مهمونی پر از آدمای غریبه میمونه که برای تو بهتره کز کنی گوشه کاناپه و تماشا کنی. بعد یهو یه روزی یه گوشه‌ای دورافتاده، به معنای واقعی کلمه دور دور و دورتر از دسترس یه آدمی پیدا میشه که انگار روز اول خلقت افکار و سلیقه‌تونو از یه قالب درآوردن، نصف کردن و به هرکی یه تیکه دادن! حرف زدن و آواز خوندنش..کلماتی که برای بیان احساساتش پیدا می‌کنه، حسی که نسبت به خودش داره، حتی ادا اطوارایی که درمیاره! تا محو تماشا میشی یهو این فاصله طولانی از بین میره و اون آدم انقدر نزدیک به نظر میاد که اگه میشد حتما سمتش دست دراز می‌کردی و بهش می‌گفتی: تو چقدر منی! بیا با هم دوست باشیم! اون لحظه انگار دنیا به اندازه همون یه بندانگشت میشه! و فاصله در هر معیاری معنای خودش رو از دست میده! کاش آدمایی که این حس رو دارن به طور ژنتیکی به هم متصل میشدن که دیگه کسی حس نکنه تو این مهمونی بزرگ جاش گوشه کاناپه‌ست! ای روز بــــرآ......
ما را در سایت ای روز بــــرآ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8aranellas4 بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت: 16:13